این بازیگوش، این کودک، این دل

چشم هایم گاهی هوس باریدن می کنند
خوب من
چه حالی است دلم
وقتی که نیستی

این بازیگوش
این کودک
این دل
این لعنتی کاری ندارد
جز بهانه ی گرفتن آنهم برای تو

کنون
هزار و سیصد و سی و سه هزار،هزار ثانیه از رفتنت می گذرد
و تو  انگار نه انگار
که یکی بود
که دلی داشت که تنهای تنهای  برای تو می تپید

چشم هایم گاهی نم نم باران
و دلم تنگ
گلکم
کی میایی؟

————————————————————–

+آهنگ زمینه رو قبلا نمیدونم تو وبلاگ کدوم دوستی شنیده بودم  ولی امیدوارم بابت استفاده بی اجازه، منو ببخشه.

++ به یک دوست عزیز:

 ممنونم
و سپاسگذار از اینکه نوشته های من رو با دقت می خونی و حتی به املای صحیح
واژه ها هم توجه می کنی. در مورد پیامی که برام فرستاده بودی باید بگم که
تپیدن و طپیدن هر دو دارای معنایی یکسان می باشند  که هر دو  هم در نوشتار امروزی به
کار می روند ، هرچند به روایتی تپیدن را باید پارسی تر دانست و  نوشتن آن با “ط”  را حاصل
دگرگونی های زبانی،در سال های نه چندان دور و به واسطه نفوذ زبان عربی در
زبان پارسی  .و  روایت دیگر که دهخدا نیز آن را تائید نموده اینست که:”
تپیدن به طای حطی نوشتن رسم متأخرین است“.  شاید بتوان واژگانی چون «بربت» و
«تهران» را نیز جزو همین دسته دانست . واژگانی که هنوز هم گاه گاهی به جای “ت” با “ط” نوشته می
شوند.

از آنجا که نه نامت رو میدونستم و نه نشانی ات رو، جوابت رو به صورت عمومی دادم که امیدوارم باعث سوء تفاهم نشه.

شاد زی

24 thoughts on “این بازیگوش، این کودک، این دل

  1. سمیرا says:

    بی نظیر…پر از احساس…و بی اندازه لطیف..وقتی این کلمات با احساس رو میخوندم..احساس کردم واسه چند لحظه.. از همه ی خستگی ها و یک نواختی های این دنیا دور شدم..من که خیلی آروم شدم

  2. زنی کبود تازیانه ها(فرزانه) says:

    “سال ها می گذرد “، هنوز هم “جز تو کسی نیست مرا”

    من به این حرف ایمان دارم!

    چه موزیک فرانسوی زیبایی
    شما هم فرانسه بلدین گویا!درسته؟
    ——————————————
    میثم:
    حرف من نیست، حرف یکی از دوستانه که متاسفانه من هم بهش ایمان دارم!

    نه متاسفانه، من زبان فارسی رو هم درست حسابی بلد نیستم چه برسه به زبان فرانسه!

  3. صدرا says:

    هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر
    حافـــــــظ تفاءل می زنم حـــــــافظ دیوانه فــــــــالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت: ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

  4. Elahe-e-Paiiz says:

    ین بازیگوش
    این کودک
    این دل
    این لعنتی کاری ندارد
    جز بهانه ی گرفتن آنهم برای تو

    ….
    دلم تنگ می شود گاهی
    ….
    گلکم
    کی میایی؟
    ….
    چه کسی میداند….؟؟؟؟….!!!!….
    ….
    عالی بودی بازهم
    ….
    ….
    ….
    ….
    ….!!!!….

  5. سامان says:

    این شعر از مجموعه ققنوس پل الوار تقدیم دوست بی نهایت خوبم:
    ——————————————–
    شب همیشه به تمامی شب نیست
    چرا که من میگویم
    چرا که من می دانم
    که همیشه
    در اوج غم یک پنجره باز است
    پنجره ای روشن
    و همیشه هست،
    رویاهایی که پاسبانی می دهند
    آرزویی که جان می گیرد
    گرسنگی که از یاد می رود
    و قلبی سخاوتمند
    و دستی بخشنده
    دستی گشوده
    و چشم هایی که می پایند
    و زندگی
    یک زندگی برای با هم بودن
    همیشه هست…

  6. سامان says:

    از انگور، شراب
    از زغال، آتش
    از بوسه، انسان می آفرینند
    این قانون شیرین آدم هاست

    به رغم فقر
    به رغم جنگ
    به رغم خوف مرگ
    خود را وارسته می دارند
    این قانون دشوار انسان هاست

    آب را به نور
    رویا را به واقعیت
    دشمنی را به دوستی بدل می کنند
    این قانون پر شور انسان هاست
    قانونی کهنه ، قانونی نو
    که به سوی کمال می رود
    از ژرفای دل کودکان
    تا علت علت ها.

  7. شبنم says:

    کاش بر ساحل رودی خاموش
    عطر مرموز گیاهی بودم
    چو بر آنجا گذرت می افتاد
    به سرا پای تو لب می سودم
    کاش چون نای شبان می خواندم
    به نوای دل دیوانه تو
    خفته بر هودج مواج نسیم
    میگذشتم ز در خانه تو
    کاش چون پرتو خورشید بهار
    سحر از پنجره می تابیدم
    از پس پرده لرزان حریر
    رنگ چشمان ترا میدیدم
    کاش در بزم فروزنده تو
    خنده جام شرابی بودم
    کاش در نیمه شبی درد آلود
    سستی و مستی خوابی بودم
    کاش چون آینه روشن میشد
    دلم از نقش تو و خنده تو
    صبحگاهان به تنم می لغزید
    گرمی دست نوازنده تو
    کاش چون برگ خزان رقص مرا
    نیمه شب ماه تماشا میکرد
    در دل باغچه خانه تو
    شور من ، ولوله برپا میکرد
    کاش چون یاد دل انگیز زنی
    می خزیدم به دلت پر تشویش
    ناگهان چشم ترا میدیدم
    خیره بر جلوه زیبایی خویش
    کاش در بستر تنهایی تو
    پیکرم شمع گنه می افروخت
    ریشه زهد تو و حسرت من
    زین گنه کاری شیرین می سوخت
    کاش از شاخه سر سبز حیات
    گل اندوه مرا می چیدی
    کاش در شعر من ای مایه عمر
    شعله راز مرا میدیدی

    فروغ فرخزاد

  8. مهيار says:

    نظرت رو الان خوندم تو بلاگم.
    آره کار کار خودشه! به قدری خوندن این نوشته لذت بخش بود برام که ازش اجازه گرفتم تا تو بلاگم با اسم خودش بنویسم.

    اصفهان هم خیلی خوب وبد. از رو نقشه همه جا رو خودم پیدا کردم!

  9. شبنم says:

    اومدم تا یه فنجون قهوه بخورم و به این موسیقی ٍ فرانسوی زیبا با صدای ٍ زنی که من رو به یه خلسه ی ناب می بره گوش بسپارم.
    وبلاگ ٍ تو همه چیزش متفاوت است،قهوه اش،موسیقی اش،نوشته هایش و حتی نویسنده اش……………………………………………………………………….

    ممنونم……………………………………………………………………………….

  10. فریماه says:

    این دل
    این لعنتی کاری ندارد
    جز بهانه ی گرفتن آنهم برای تو …
    …..

    متنت …
    موسیقیٍ متنت که نوایش در دلم طنین می اندازد …
    و …
    و …
    و هیچ !

  11. آ9ا says:

    سری را که درد نمی کرد دستمال بستیم.
    حالا سری را که درد می کند
    ,دیگر گِل هم بگیریم بی فایده است.

    در پناه خدا

  12. لیدا says:

    رفتن همیشه بهتر است از ماندن و از بین رفتن باریدن بهتر است از فرار کردن و بازی
    دادن .من هستم اما نیستم دورم دور

Comments are closed.