قفس ها از تعریف های
متفاوت من و تو پدیدار می گردند
برای یکی قفس چند میله
است و یک دیوار
و یک در بسته
دیگری افکارش
یکی آدمیانی که گرداگردش
می زیند
و دیگری شاید نامش
به گمان خیلی ها کلاغ ها
آزادند
و به گمان خیلی ها نه
کلاغ هم گاهی اسیرست
اسیر رنگ سیاهش
اسیر قار قاری که یک عمر
میهمان ناخوانده ی منقارش است
اسیر نگاه تلخ آدمیانی
که زشت می پندارندش
کلاغ ها هم گاهی اسیرند
و آزادی . . .
راست گفتی:
“ چه واژه ی غریبی
کجا شنیده بودمش؟ ”
کجا دیده بودمش؟
—————————————
+ این نوشته پیش تر به ( ش. ف) و دغدغه هاش تقدیم شده بود ، کسی که مدت هاست از خوندن نوشته های زیباش محروم شدم و امیدوارم بتونم بازهم کارهای زیباش رو بخونم.
سلام مهاجری غریب به وبت اومدم اینجایی که دلنوشتهاتو بی ریا مینویسی اونقدر بی ریا که حتی سیاه وسفید کردی قالب وبلاگت تصادفی اومدم عزیز اما تصادفی نظر ندادم این اهنگی که گذاشتی بر خلاف وبت اگر چه ساده وکلاسکه اما با تمام وجود هزار حرف نگفته داره
وبت مکان ساکت وساده وارامبخشیه میتونم بیشتر بات اشنا بشم اقا میثم
چطور میتونم این اهنگ زیبا رو داشته باشم
سلام
پیشتر ها قفسی بود و درونش مرغی
مرغها رنجور از داد قفس
تا که روزی به طریقی بشکند بام قفس
من همان مرغ اسیرم رنجور
بالکم پوسیده
نفسم ببریده
هدفم نیست کنم پروازی
در خرابات خراب امروز
فکر من ساختن دیگر قفسی ست
که ملایم تر از این غرش نکبت باشد
بسیار زیبا و پر محتوا و پایدار می نویسی
زنده باد واقعاً لذت بردم
سری هم به ما بزنید.
قفس ها از تعریف های متفاوت من و تو پدیدار می گردند . . .
قفس ها از قراردادهای میان من و تو پدیدار می گردند . . .
و شاید قفس ها از نزدیکی من و تو پدیدار می گردند . . .
————–
لینک شدی دوست من.
برای یکی قفس چند میله است و یک دیوار
و یک در بسته
دیگری افکارش
یکی آدمیانی که گرداگردش می زیند
………
همه در قفس اند.
خدایش بیامرزاد حسن حسینی رو وقتی نوشت:
“میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟ “
متن خیلی زیبایی بود.
ممنون.
امیدوارم دوستت (ش.ف) دوباره شروع به نوشتن کنه
این کلاغی آزاد
آن پرستو آزاد
قرقی و کرکس و شاهین و عقاب
هدهد و لک لک و درنا و کبوتر آزاد
پس چرا مرغک عشق در قفسی زنجیر است؟!
سهم او از نفس تازه و پرواز چقدر کمتر از این مرغان است؟!
چه کسی میداند؟؟؟
کلاغ
که می پنداریم آزاد است و پروازش بی دغدغه…
………..
اسارت کلاغ را به زیبایی قلم زدی دوست…
سلام .
وب قشنگی داری و خیلی قشنگ می نویسی … .
مطلبتونو خوندم یاد فریدون افتادم :
وقتی که دستهای باد , قفس مرغ گرفتارو شکست , شوق پروازو نداشت …
موفق باشین .